جدول جو
جدول جو

معنی رنگ برکان - جستجوی لغت در جدول جو

رنگ برکان(رَ گِ بَ)
نام سنگی است بسیار نرم که شیشه گران آن را به جهت شیشه سفید کردن بکار برند. (برهان قاطع). رنگ برگان. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(رَ گِ بَ)
رنگ برکان. (برهان قاطع). رجوع به رنگ برکان شود
لغت نامه دهخدا
(تَ گِ تُ)
نام موضعی است از ترکستان. (برهان) (از غیاث اللغات). در برهان گفته موضعی است. (شرفنامۀ منیری). در برهان گفته موضعی است از ترکستان و بملاحظۀ تنگ در خطا افتاده. تنگ ترکان تنگی است در فارس که چون از کازرون دو فرسخی بگذرندبدان تنگ رسند و در میان دو کوه واقع است و محل دزدان است و قوافل را که به دشتستان و بوشهر روند در آن تنگنا خطر است. (انجمن آرا) (آنندراج) :
در این شهر باری به سمعم رسید
که بازارگانی غلامی خرید
رحیل آمدش هم در آن هفته پیش
دل افکار و سربسته و روی ریش
چو بیرون شد از کازرون یک دو میل
به پیش آمدش سنگلاخی مهیل
بپرسید کاین قله را نام چیست
که بسیار بیند عجب هرکه زیست
چنین گفتش از کاروان همدمی
مگر تنگ ترکان ندانی همی
برنجید چون تنگ ترکان شنید
تو گفتی که دیدار دشمن بدید
سپه را یکی بانگ برداشت سخت
که دیگر مران خر، بینداز رخت
نه عقلست و نی معرفت یک جوم
اگر من دگر تنگ ترکان روم.
(بوستان).
برون رفتم از تنگ ترکان که دیدم
جهان درهم افتاده چون موی زنگی.
(گلستان)
لغت نامه دهخدا
(سَ گِ پَ)
رجوع به سنگ برگان شود
لغت نامه دهخدا
(سَ گِ بَ رَ)
نام سنگی است الوان و بغایت نرم و سست که شیشه گران شیشه را بدان سفید کنند و آن را رنگ برگان هم میگویند و برگان نام دهی است در شیراز در قریۀ فاروق و کان این سنگ در آنجاست. (برهان) (از آنندراج). و چون آن قریه را نام مغن بوده آن سنگ را سنگ مغنی خوانند. (از آنندراج). رجوع به سنگ پرکان شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
معمول رنگریزان است که چون رنگ بر مقصود سیر شود به اشیای ترش آن را بشویند تا نیمرنگ گردد، گویند رنگش را بریدیم. (از آنندراج). برهم خوردن و زائل شدن رنگ مثلاً اگر صباغان قلیا یعنی شخار زیاد بر وزن مقرر داخل رنگ سازند رنگ ضایع می شود. (بهار عجم) :
چه حرف پیش برم پیش تندی خویش
که رنگ و سمع بریده ست تیغ ابرویش.
عبداللطیف خان (از بهار عجم).
تا تیغ بدست یار دیده ست
رنگ از رخ خون من بریده ست.
خالص (از بهار عجم).
نی همین از تیغ رگهای شهیدان می برد
رنگ خون را هم ترشرویی جانان می برد.
اشرف (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ س س گِ رِ تَ)
رنگ روشن کردن، نظیر آتش برکردن. (از آنندراج). تدبیر و چاره اندیشیدن، و هرساعت به رنگ و شکلی تازه خود را نمودن:
چو من درهر لباسی می شناسم شیوۀ او را
بهر ساعت چرا برمی کند آن لاله رو رنگی.
وحید (از آنندراج).
گاه مستم از نگاه و گاه مخمورم به ناز
اول عشق است رنگی هر زمان برمی کنم.
نادم گیلانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لُءْ لُءْ کَ دَ / دِ)
رنگ پذیر. آنکه یا آنچه رنگ بردارد. آنکه یا آنچه رنگ بگیرد. رجوع به رنگ پذیرفتن و رنگ برداشتن و رنگ گرفتن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ رُ کَ دَ)
رنگ اصلی چیزی را زایل ساختن. چیزی را از رنگ اصلی بگردانیدن. تغییر دادن و دگرگون ساختن رنگ چیزی. رنگ برداشتن:
هزار آفرین بر می سرخ باد
که از روی ما رنگ خجلت ببرد.
صائب (از بهار عجم).
، با ترسانیدن و بیم دادن رنگ از چهرۀ کسی زایل کردن:
چنان در راه غارت پی فشردند
که رنگ هندیان را نیز بردند.
حکیم زلالی (از بهار عجم).
آنکه گر صدمۀ قهرش متلاشی گردد
از رخ خصم برد هیبت او رنگ عذار.
علی قلی بیک خراسانی (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا